ترس از دلی تنها مانده است
زمانی نه چندان دور در این اندیشه بودم که آنها که یاد نگرفته اند به برگهای نیلوفر بی وفا بمانند ،
و هنوز اینقدر کوچک هستند که به واسطه قلب کوچولو و دل صاف ، آیینه وار بازتابش مهربانی باشند،
می توانند گاهی ، هر از گاهی ، این دل ناماندگار بی درمان را حداقل برای لحظه ای کوتاه تنها نگذارند.
اما امروز در مسیر تنهایی ، کوچولویی دیدم که از من می گریخت . یک لحظه تمامی اندیشه های
قبلی ام در مورد کوچولوها نقش بر آب شد . تصمیم گرفتم هیچ نگویم و هیچ نگفتم و هیچ هم نخواهم گفت.
اما دلم فهمید تنها تر از همیشه ام . تنهاتر از اینکه کسی با قلب کوچکش ، طاقت راه رفتن با من را در
مسیری داغ و بی احساس داشته باشد . با اینکه مسیر تنهاییم ، حس ترس در کوچولوها می انگیزد
اما آن کوچولو با فاصله ای دور و به تندی در حال قدم زدن به سمت گل های خندان بود و من هم تنها.
براستی ترس از مسیر است یا ترس از دلی تنها مانده در مسیر پر پیچ زندگی هامان ؟
یاد گرفته ام که هیچ نگویم حتی اگر بدترین تصاویر در ذهنم نقش ببندد .
نظرات شما عزیزان: